چیزی هست که مدتهاست ذهنم را مشغول کرده است. تصویر یک مرغداری سنتی را تصور کنید. یک مزرعهی مرغداری وسط یک دشت سرسبز. تا آنجا که چشم کار میکند تنها سبزه و درخت است و تپههای کوتاه و بلند. مرغهای این مرغداری تا ابد چیزی از بقیهی دنیا نخواهند دانست و تصوری از شلوغی شهر یا وجود کانگروها نخواهند داشت.
حال یک مرغداری مدرن مخصوص پرورش مرغهای گوشتی را در نظر بگیرید. مرغهای این مرغداری از کودکی تا مرگ در یک مکان سربستهی واحد گذران عمر میکنند و هیچ تصوری از زندگی نوع اول ندارند. برای آنها مفهوم زمین، سطح متعفن کارخانه است. شاید حتی معنی تعفن را هم ندانند چرا که آنجا همیشه همین بو را میداده. دربهای کارخانه همواره بسته است و تنها راه خروج، مرگ است.
تصویر سوم را ترکیبی از اول و دوم در نظر بگیرید. یک مرغداری سنتی که با وجود بودن مرغها در فضای آزاد، شرایط مرغداری دوم حاکم است و تپهها و زمین، لمیزرع است. در این حالت مرغ توان خروج از مزرعه را دارد، اما دلیلی برای خروج ندارد چرا که تصورش از زندگی چیزی فراتر از خوردن تا مردن نیست.
آیا ما نیز در یک انسانداری سنتی زندگی میکنیم که روحهایمان را برای کشت پروار میکنیم؟
تخت، بسیار نرم و راحت بود. نور قرمز رنگی از پشت پرده ها تمام اتاق را پر کرده بود. رنگی قرمز! نه آبی! پرده ها و قالیچه و روتختی ها و. همه و همه قرمز بود! بر سر تالار ریونکلا چه آمده بود؟ اما تنها چیزی که فرق کرده بود رنگ اساسیه ی تالار نبود! حال که بیشتر دقت می کرد، شکل تالار هم تغییر کرده بود.
با دقت اطراف خود را به دنبال لباس ها و چوبدستی خود گشت. چوبدستی اش را روی میز کنار تخت پیدا کرد اما از لباس هایش خبری نبود. باید هرچه سریع تر لباس هایش را پیدا می کرد و از تالار خارج می شد تا پیش از این که یکی از اعضای گریفیندور او را می یافت و به عنوان م به تالار خصوصی گریفیندور، تحویل پروفسور مک گوناگل می داد.
هنوز بقیه ی پسرها در خواب بودند و تخت ها همه پر بود. اگر شانس با او یار بود و در خوابگاه دختران هم اوضاع به همین منوال، پیش از این که کسی بفهمد از تالار گریفیندور خارج شده و در تخت خودش در تالار خصوصی ریونکلا بود.
هرچه گشت ردای خودش را پیدا نکرد. زیر یکی از تخت ها یک دست ردای گریفیندوری تا شده پیدا کرد. خیلی هم بد نبود. اگر یکی از اعضای گریفیندور از خواب بیدار می شد و او را در حال خروج از تالار می دید، ممکن بود او را با یکی دیگر از اعضای گریفیندور اشتباه بگیرد. چرا به فکر خودش نرسیده بود؟! این عالی بود. ردا را تن کرد و از تالار خارج شد.
ردا تقریبا اندازه اش بود. بی سر و صدا تا نشیمنگاه تالار پیش رفت. آتش در شومینه به روشنی می سوخت. هنوز نمی دانست چرا و چگونه به آنجا آمده بود. هنوز ده گام بیشتر تا خروجی تالار نمانده بود که صدایی او را در جای خود میخکوب کرد!
- گِلی! گِلی وایسا یه لحظه کارت دارم!
سر تا پای گلرت ناگهان منجمد شد. خواست سرعتش را بیافزاید و از در خارج شود که دستی گرم دست چپش را گرفت. گویی تکه ای ذغال سنگ بر روی تکه ای یخ انداخته باشند. همه چیز تمام شده بود! اما شاید نه! دستش را درون جیبش قرار داد و چوبدستی را در مشتش محکم گرفت. اگر طلسم بدن بند را بر روی او اجرا می کرد، فرصت کافی برای این را داشت که ذهنش را پاک کرده و از تالار خارج شود. اما باید پیش از اینکه کسی بیدار شود کار را تمام می کرد. طلسم و حرکات چوب دستی را در ذهنش مرور کرد. چوب را به سرعت از جیبش خارج کرد تا طلسم را جاری کند.
- گلی! هی گلی!
صدا از سوی دیگر تالار می آمد. شخص دیگری آنجا بود! چشمان گلرت سیاهی رفت. دیگر همه چیز تمام شده بود. زانوانش زیر وزنش کم آورد، تا شد و زمین را لمس کردند. تمام وجودش را سرما و نا امیدی فرا گرفته بود. بی شک اخراج می شد!
به سمت چپش نگاه کرد. رون ویزلی دست چپش را گرفته بود و تکان می داد. کلماتی هم از زبانش خارج می شد که گلرت متوجه مفهومشان نمی شد. خودش را کمی جمع و جور کرد.
- گِلی با تو ام. میگم چرا لباس منو پوشیدی؟ معلومه حالت خیلی خوب نیستا. میخوای ببرمت پیش مادام پامفری؟
- رون، لباس گلی رو از توی چمدون زیر تختش آوردم. برگردیم توی خوابگاه عوضش کنیم بعد ببریمش پیش مادام پامفری.
پیرهن و شلوار رون را در آورد و لباس و شلوار خود را پوشید. هنوز گیج بود تا این که چیزی بر روی لباسش نظرش را جلب کرد. علامت ارشد ریونکلا بود. جمله ای درون ذهنش هی تکرار می شد: ریون یا هرجای دیگه. هرجا که من ارشد باشم، جام هاگ همونجان!»
کم کم داشت اوضاع برایش روشن می شد. یعنی چالش پیش رویش این بود؟! یعنی باید گریفیندور را قهرمان جام هاگوارتز می کرد تا اوضاع به حالت اولش بازگردد؟! اما پس ریونکلا چه می شد؟ ولی اگر گریفیندور قهرمان نمی شد شاید هرگز نمی توانست به تالار خصوصی خودش باز گردد. به خودش که آمد متوجه شد که تمام این مدت به آسمان خیره شده بود. سرش را به طرف چهره ی پریشان رون و سیموس برگرداند؛ نفس عمیقی کشید و تصمیمش را گرفت.
خیلی وقته چیزی ننوشتم. موضوع خاصی هم مد نظرم نیست برای نوشتن. فقط دلم برای دوستایی که از اینجا باهاشون در ارتباط بودم تنگ شده. زندگی با سرعت سرسامآوری در حال جلو رفتنه. کارها روی هم تلانبار شدن ولی این یک دم رو میخوام برای خودم نگه دارم. برای خودم بنویسم. از پسری که جغد شد، از جغدی که جادوگر شد. از جادوگری که دیگه جادویی از چوبش خارج نمیشه. یه اسکوییب واقعی!
حسرت اون برنامهی کافه 9 و سه چهارم بعد از پیروزی با بچه های ریون رو دارم. حسرت شرکت دوباره توی دورهمی سالانه تولد سایت رو. ولی بعد از این همه سال، دیگه شخص آشنایی نیستم. دلم برای همه تنگ شده. حتی شما دوست عزیز!
دوست دارم بنویسم. ولی معمولا سرد میشم. تلاشم رو میکنم تا در مورد ماجراجوییهای گلرت پرودفوت بنویسم. یه مدته با یه گروه خارجی مشغول بازی کردن Dungeons and Dragons شده بودیم. ممکنه دفترچه خاطرات شخصیت بعدیم رو هم اینجا بنویسم. نویسندهی خیلی خوبی نبودم، ولی نوشتن، حس خوبی داره.
دلم برای همتون تنگ شده.
امضا.
جغد سفید.
"باختم"
وقتی "باختم" مسیر را یافتم
در بزرگراه زندگی"راهت" همواره "راحت" نخواهد بود
هر"چاله ای" "چاره ای" بهت خواهد آموخت
"دوباره" فکر کن
فرصتها دوباره تکرار نمیشوند
بکوش و نا امیدی را بکش
برای جلوگیری از پسرفت "پس" باید رفت
- نویسنده ناشناس
درباره این سایت